مجموعه داستان کوتاه پائولو کوئلیو


پائولو کوئلیو، نویسنده ی مشهور برزیلی (یکی از محبوب ترین نویسندگان خارجی در ایران)، یک از افرادی ست که در زمینه ی داستان کوتاه کارهای بسیاری انجام داده است، ذکر این نکته ضروری به نظر می رسد که وی به ندرت داستان کوتاهی از فکر خود نوشته است و آنچه معمولا به نام «داستان کوتاه پائولو کوئلیو» در وب سایت های فارسی درج می شود، چیزی نیست جز بیان حکایت های های عامیانه و قدیمی فرهنگ های متفاوت به زبان عامیانه و با لحنی جذاب و غالبا طنز. در کتاب های او داستان هایی از سعدی و ابوسعید ابوالخیر و دیگر بزرگان فارسی نیز بسیار یافت می شود.


از همان اولین روزهای تاسیس وبلاگ گل نوشته ها، داستان هایی از پائولو کوئلیو درج شد و امروز تصمیم گرفتم که تمام داستان های وی را در قالب یک پست در اختیار شما قرار دهم. دور از انصاف است، اگر نگویم که این داستان ها همگی جزو بهترین داستان های کوتاه قرار گرفته در گل نوشته ها از میان حدود ۲۰۰ داستان کوتاه می باشد.



داستان کوتاه ۳ : دسته گل

داستان کوتاه ۴ : جعبه خالی

داستان کوتاه ۵ : کفش های طلایی

داستان کوتاه ۶ : نجار و کارفرما

داستان کوتاه ۷ : من با خدا غذا خوردم

داستان کوتاه ۸ : ماشین اسپرت

داستان کوتاه ۹ : مرواریدهای زیبا

داستان کوتاه ۱۰ : پنجره بیمارستان

داستان کوتاه ۱۱ : راه بهشت

داستان کوتاه ۱۲ : سگ باهوش

داستان کوتاه ۱۳ : سنگتراش

داستان کوتاه ۱۴ : تزریق خون

داستان کوتاه ۱۵ : سکه

داستان کوتاه ۱۶ : تصمیم مهم

داستان کوتاه ۱۷ : زخم های عشق

داستان کوتاه ۱۸ : شام آخر

مجموعه ي داستان هاي كوتاه گل نوشته ها در يك پست

با سلام خدمت همه ی علاقه مندان به داستان کوتاه

 

 

 

چند روز قبل تعداد داستان های کوتاه وبلاگ گل نوشته ها به عدد 100 رسید لذا تصمیم گرفتیم پستی بزنیم و تمام این 100 داستان کوتاه وبلاگ را در یک پست به صورت منسجم قرار بدهیم تا دوستان به راحتی بتوانند داستان های کوتاه را بخوانند. اما یک نکته :

از زمان شروع کار گل نوشته ها تاکنون داستان کوتاهی را قرار نداده ایم که مورد رضایت خودمان واقع نشده باشد. در یک کلام ما عاشق داستان های کوتاهی هستیم که در گل نوشته ها می خوانید.

این داستان ها به نوعی چکیده ی بهترین داستان های کوتاه تمام سایت های داستان کوتاه به علاوه ی چند داستان کوتاه خارج از اینترنت است که امیدواریم مقبول بیفتد.

اگر شما هم داستان کوتاه زیبایی خوانده اید (یا نوشته اید) که به نظرتان جایش در وبلاگ خالی است، به آدرس ایمیل ما Golneveshteha@yahoo.com برای ما ارسال کنید.

در ضمن کل این داستان های کوتاه به علاوه ی چند داستان کوتاه دیگر (در آخر همین پست) در یک فایل کتاب الکترونیک (PDF) به نام ( 100 داستان کوتاه تاثیر گذار + چند داستانک به انتخاب گل نوشته ها ) آماده ی دانلود است.

شاداب باشید.

 

داستان کوتاه 1 : حضرت سلیمان و مورچه

داستان کوتاه 2 :   دانشجوی نمونه

داستان کوتاه های 3 تا 17 :   داستان هایی کوتاه از پائولو کوئلیو

داستان کوتاه 18 :   عروسک

داستان کوتاه 19 :   دو کوزه

داستان کوتاه 20 :  جودو کار یک دست

داستان کوتاه 12 :   ملاقات با خدا

داستان کوتاه 22 :   قضاوت عجولانه

داستان کوتاه 23 :  اسکناس مچاله شده

داستان کوتاه 24 :  دانشجوی منطق و استاد بی منطق

داستان کوتاه 25 :   تاجر و ماهی گیر

داستان کوتاه 26 :   پسرم بالا نرو ، بسیار خطرناک است

داستان کوتاه 27 :   روزی که امیرکبیر گریست

داستان کوتاه 28 :   پیرمرد و سر و صدای کودکان

داستان کوتاه 29 :   ساحل و صدف

داستان کوتاه 30 :  تکرار زمانه

داستان کوتاه های 31 تا 34 :   چهار داستان کوتاه و آموزنده

داستان کوتاه 35 :  شکلات + (دانلود دکلمه ی صوتی داستان)

داستان کوتاه 36 :   بزرگ مرد كوچك

داستان کوتاه 37 :  بیمارستان روانی

داستان کوتاه 38 :   مدیر و منشی

داستان کوتاه 39 :   طمع

داستان کوتاه 40 :   برنامه نویس و مهندس

داستان کوتاه 41 :   پیله ی ابریشم

داستان کوتاه 42 :   گوش سنگین

داستان کوتاه 43 :   دختر نابینا

داستان کوتاه 44 :   همسر وفادار

داستان کوتاه 45 :   عقاب و مرغ

داستان کوتاه 46 : پس کجایی ؟ (سروش صحت)

داستان کوتاه 47 :   داستان پیدایش شلوار لی

داستان کوتاه 48 :   ناسا

داستان کوتاه 49 :   فرشته ام را به چه اسمی صدا کنم؟

داستان کوتاه 50 :   درست شب قبل از اعدامش

داستان کوتاه 51 :  سه دوست

داستان کوتاه 52 :   ملا و می فروش

داستان کوتاه 53 :   لاک پشت

داستان کوتاه 54 :   پیرمرد عاشق

داستان کوتاه 55 :  شجاعت یعنی این (داستانک)

داستان کوتاه 56 :   کوتاه ترین داستان ترسناک جهان (داستانک)

داستان کوتاه 57 :  کوکاکولا

داستان کوتاه 58 :   دوستت دارم پدر

داستان کوتاه 59 :  راننده ی اتوبوس

داستان کوتاه 60 :   صندوق صدقات (داستانک)

داستان کوتاه 61 :   از کجا می دانید که . . . ؟

داستان کوتاه 62 :   سه پرسش سقراط

داستان کوتاه 63 :   مشاوره ۱۵ دلاری

داستان کوتاه 64 :   ما چقدر زود باور هستیم

داستان کوتاه 65 :   سخنرانی چرچیل

داستان کوتاه 66 :   ملانصرالدین و اتخاب سکه ی ارزان تر

داستان کوتاه 67 :   دانشجوی خلاق

داستان کوتاه 68 : Praying Hands (دستان دعا کننده) + فایل PDF به زبان انگلیسی

داستان کوتاه 69 :   کدام لاستیک پنچر شد ؟

داستان کوتاه 70 :   آبدارچی مایکروسافت

داستان کوتاه 71 :   دلیل قانع کننده

داستان کوتاه 72 :   راننده ی بی خاصیت

داستان کوتاه 73 :  امتحان عملکرد

داستان کوتاه 74 :   پادشاه و جایزه ی بزرگ

داستان کوتاه 75 :   پسر شیخ عرب

داستان کوتاه 76 :   کفش های گاندی

داستان کوتاه 77 :   مناجات گنجشک با خدا

داستان کوتاه 78 :  گردن بند

داستان کوتاه 79 :   دمپایی

داستان کوتاه 80 :   یک اسلامی تندرو

داستان کوتاه 81 :   افسر دروغگو

داستان کوتاه های 82 تا 84 :   داستان هایی شیرین از دوران مدرسه

داستان کوتاه 85 :  ثروت کورش

داستان کوتاه 86 : Don't Copy If You Can't Paste 

داستان کوتاه 87 :   مهندس و مدیر

داستان کوتاه 88 :   دلقک و روان شناس

داستان کوتاه 89 :  پيغام رسان شوم

داستان کوتاه 90 :  انگیزه ی قتل (سوال پلیسی)

داستان کوتاه 91 :   قاتل یکشنبه ها

داستان کوتاه 92 :   آزمون داماد ها

داستان کوتاه 93 :   تغییر نگرش

داستان کوتاه 94 :   هیچ وقت زود قضاوت نکن

داستان کوتاه 95 :   دزد بانک

داستان کوتاه 96 :   صحنه ی تصادف

داستان کوتاه 97 :   شرکت بزرگ ژاپنی

داستان کوتاه 98 :   دزد شریف

داستان کوتاه 99 :   هوش ایرانی و هوش آمریکایی

داستان کوتاه 100 :  شرط بند حرفه ای

 

حجم کتاب : 1.2 مگابايت

برای دانلود کتاب از لینک های زیر استفاده کنید :

وبسایت پاتوق یو 

دوستی باتلاقی

داستان کوتاه 202:

 

جنگ جهانی اول همچون یک بیماری وحشتناک، تمام دنیا رو فرا گرفته بود. در میدان نبرد، یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است، از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.

مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟ دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی.

 

حرف های مافوق اثری نداشت و سرباز به نجات دوستش رفت. به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند.

افسر مافوق به سراغ آن ها رفت. سربازی را که در باتلاق افتاده بود، معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت: من به تو گفتم که ارزشش را نداشت. دوستت مرده است! خودت را هم بیهوده زخمی و خسته کردی.

سرباز در جواب گفت: قربان ارزشش را داشت.

افسر با حالت تعجب نگاه کرد و پرسید: منظورت چیه که ارزشش را داشت؟

سرباز جواب داد: زمانی که به او رسیدم هنوز زنده بود، من از شنیدن چیزی که او گفت، احساس رضایت قلبی می کنم.

او گفت: «جیم .... من می دونستم که تو به کمک من می آیی»

امتحان فیزیک

 داستان کوتاه 201:

 

استاد سخت­گیر فیزیک اولین دانشجو را برای پرسش فرا می‌خواند و سؤال را مطرح می‌کند؛

«شما در قطاری نشسته‌اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت می‌کند و ناگهان شما گرمازده شده‌اید، حال چه کار می‌کنید؟»

دانشجوی بی‌تجربه فوراً جواب می‌دهد، من پنجره کوپه را پایین می‌کشم تا باد بوزد.

اکنون پروفسور می‌تواند سؤال اصلی را بدین ترتیب مطرح کند؛

حال که شما پنجره کوپه را باز کرده‌اید، در جریان هوای اطراف قطار اختلال حاصل می‌شود و لازم است موارد زیر را محاسبه کنید:

محاسبه مقاومت جدید هوا در مقابل قطار؟

تغییر اصطکاک بین چرخ‌ها و ریل؟

آیا در اثر باز کردن پنجره، سرعت قطار کم می‌شود و اگر جواب مثبت است، به چه اندازه؟

مطابق انتظار، دهان دانشجو باز مانده بود و قادر به حل این مسئله نبود و سرافکنده جلسه امتحان را ترک کرد. همین بلا سر بیست دانشجوی بعدی هم آمد

که همگی در امتحان شفاهی فیزیک مردود شدند.

پروفسور آخرین دانشجو را برای امتحان فرا می‌خواند و طبق معمول سؤال اولی را می‌پرسد؛

«شما در قطاری نشسته‌اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت می‌کند و ناگهان شما گرمازده شده‌اید، حالا چکار می‌کنید؟»

این دانشجوی خبره می‌گوید؛ من کتم را در میارم.

پروفسور اضافه می‌کند که هوا بیش از این­ها گرمه.

دانشجو می گه: خوب ژاکتم را هم در میارم.

استاد: هوای کوپه مثل حمام سونا داغه.

دانشجو: اصلا ...

پروفسور گوشزد می‌کند که این کار خوبی نیست.

دانشجو به آرامی می‌گوید:

«می­دانید آقای دکتر، این دهمین باری است که من در امتحان شفاهی فیزیک شرکت می‌کنم و اگر قطار مملو از انسان هم باشد، من آن پنجره­ی لامصب را باز نمی‌کنم.»

KFC

داستان کوتاه ۲۰۰ :

 

سرهنگ ساندرس یک روز در منزل نشسته بود که در این میان نوه اش آمد و گفت: بابابزرگ این ماه برایم یک دوچرخه می خری؟ 

او نوه اش را خیلی دوست می داشت، گفت: حتماً عزیزم. حساب کرد ماهی ۵۰۰ دلار حقوق بازنشستگی میگیرد و حتی در مخارج خانه هم می ماندشروع کرد به خواندن کتاب های موفقیت. در یکی از بندهای یک کتاب نوشته بود: قابلیت هایتان را روی کاغذ بنویسید. او شروع کرد به نوشتن تا اینکه دوباره نوه اش آمد و گفت: بابا بزرگ داری چه کار می کنی؟

پدربزرگ گفت: دارم کارهایی که بلدم را مینویسم.

پسرک گفت: بابا بزرگ بنویس مرغ های خوشمزه هم درست می کنی.

درست بود؛ پیرمرد پودرهایی را درست می کرد که وقتی به مرغ ها میزد مزه ی مرغ ها شگفت انگیز می شداو راهش را پیدا کرد. پودر مرغ را برای فروش نزد اولین رستوران برد اما صاحب آنجا قبول نکرد! دومین رستوران نه! سومین رستوران نه! او به ۶۲۳ رستوران مراجعه کرد و ششصدوبیست و چهارمین رستوران، حاضر شد از پودر مرغ سرهنگ ساندرس استفاده کند.

امروزه کارخانه پودر مرغ کنتاکی (KFC) در ۱۲۴ کشور دنیا نمایندگی دارد. اگر در آمریکا کسی بخواهد تصویر سرهنگ ساندرس و پودر مرغ کنتاکی را بالای درب رستورانش نصب کند باید ۵۰ هزار دلار به این شرکت پرداخت کند.


بهترین سیرکی که نرفتم

داستان کوتاه ۱۹۹ :


وقتی که نوجوان بودم، شبی با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیمجلوی ما خانواده ای پرجمعیت ایستاده بود.به نظر می رسید وضع مالی خوبی ندارندشش بچه مودب که همگی زیر دوازده سال داشتند و لباس هایی کهنه در عین حال تمیـز پوشیده بودنـددوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زیادی در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند.

وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسیدچند عدد بلیط می خواهید؟ پدر خانواده جواب دادلطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالانمتصدی باجه، قیمت بلیط ها را اعلام كرد.

پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بلیط پرسیدببخشید، گفتید چه قدر؟متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کردناگهان رنگ صورت مرد تغییر كرد و نگاهی به همسرش انداختبچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت در باره برنامه های سیرك بودندمعلوم بود که مرد پول کافی نداشتو نمی دانست چه بكند و به بچه هایی كه با آن علاقه پشت او ایستاده بودند چه بگویدناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداختسپس خم شد و پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفتببخشید آقا، این پول از جیب شما افتادمرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفتمتشکرم آقا.

مرد شریفی بود ولی در آن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد ...

بعد از این که بچه ها به همراه پدر و مادشان داخل سیرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار كردم و آن زیباترین سیركی بود كه به عمرم نرفته بودم.